افسانه
در یکی کلبه خرد چوبین
طرف ویرانه ای،یاد آری؟
که یکی پیرزن روستایی
پنبه می رشت ومی کرد زاری
خامشی بود و تاریکی شب
باد سرد ازبرون نعره می زد
آتش اندر دل کلبه می سوخت
دختری،ناگه از در درآمد
که همی گفت و برسر همی کوفت
ای دل من، دل من،دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر مادر افتاد و شد سرد
این چنین دختر بیدلی را
هیچ دانی چه زار و زبون کرد؟
عشق فانی کننده . منم عشق